روایتی اسـت، عجــیب
و فـوق العـاده شیریــــن ،
از زبان همسـر لبنانی شهید چمران، / غاده جابـر/
بـا آنهمـه مانع ازدواجمان،
بعد از چند ماه شیرین، بالآخره به خواست خدا، ازدواج کردیم.
چند وقت بعد از ازدواجمـان، بـا دوستم در منـزل مـا نشسته بودیم؛
مصطفی نبود؛
دوستـم بین صحبتهایش، پرسید:
غاده!
گذشته از اینهمـه مخالفت بقیه و اصرار تـو،
من اصلا فکـر نمی کردم که تو با یک مـرد کچل ازدواج کنی!
چون تـو همیشه از مردهـای کچل، بدت میومد.
...
با این حرف دوستم،
به سمت او برگشتم،
از تعجـب؛
گفتم: خـوب مگه مصطفی کچله؟!؟
دوستم گفت: وای! پس چی!!!!!
گفتم: نه عزیزم، یه مقدار جلوی سرش، شاید کم مو باشه، امـا کچل نیست...
این بار، دوستم با تعجبی بیشتر گفت: غاده! کم مـو !؟!
نصـف سر مصطفی، تقریبا هیچ مویی نداره!
...
از او اصرار و از من انکار.
بـاورم نمی شد.
نشستم به انتظار، تـا مصطفی بیـاد و ببینم که کچـله یا نه!!!!!
مصطفی که در رو بـاز کرد و چشمم بهش افتـاد...
از تعجب مـاتـم برد...!!!!!
گفتـم: مصطفی! تـو کچلی!؟!
...
مصطفی می خندید،
و من در بـهــت مــردی بودم،
که باطن عظیـــم و زیبــایش ،
آنقــــدر متجلّی بود،
که مـانع دیدن ظاهرش می شد...
هنــوز هم بـرای مـ ـن،
همـان بلنــد قله ای،
بـرای رسیـ ـ ـ ـدن،
ای بـزرگ مهربان!