خاطره ای از داعش
یکی از ماموران امنیتی زخمی شده بود و روی زمین افتاده بود؛
عده ای که صورتهاشان را بسته بودند رفتند و بر بدن نیمه جان او بنزیـن ریختند و آتشش زدند!
من رفتم و بدن در حال سوختن او را، از وسط جمعیت به کنار کشیدم و لباس هلال احمر خودم را، بر تنش انداختم.
یکباره جمعیت به سوی من حمله ور شدند و با عمود آهنین به سرم کوبیدند.
...سه نقطه از سرم شکست و تقریبا بینایی ام را از دست دادم.
در همان وسط خیابان، چند نفر دست و پایم را گرفتند،
یکی شان درفشی را به زیر ناخنهای پایم می انداخت و ناخنهای پایم را، یکی یکی کشیدند؛
مرا به خانه ای بردند و آنجا آنقدر شکنجه ام کردند که فکر کردند جان داده ام...جنازه ام را در خیابان رها کردند و رفتند.
...
وقتی تصاویر من از تلویزیون پخش شده بود، حتی مادرم هم مرا نشناخته بود!!!
و از تن صدا، حدس زده بود که من پسرش هستم...و به این ترتیب، بعد از چند روز بی خبری، مرا پیدا کردند.
...
اینهــا که خواندید، هیچ ربطی به داعش و اوضاع کنونی عراق ندارد.
بازنویسی خاطرات چند روز از زندگی شهید ستاری است.
سید علیرضا ستاری را در عـاشــورای 88، همین فتنه گران آزادی خواه و دموکرات،
در وسط همین خیابانهای تهران،
به فجیع ترین شکل، شکنجه کردند... و در نهایـت، در زمستان سال گذشته به شهــادت رسید...
مـزدورهای آمریکا، در هـر جای دیگـر دنیـا، رفتـار مشـابهی انجام می دهند
و فقط رسانه های دنیـا هستند که نام یکی را داعش می گذارند،
و دیگری را جنبش سبز...
و از هـر کدام مطابق میل خودشـان، تصـویرسازی می کنند.
لعنـــة الله علی القـوم الظـالمیــن
- ۹۳/۰۴/۰۱
تازه نمیدونی که :
" این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است من اما نگرانم "
چون شکلک نداری می نویسم ( چشمک )