خاطره 44 (فراخوان حریم آسمانی) / روایتی عجیب از تشییع پیکر شهید سیاهکالی
چادر مشکیاش را کشیده بود روی صورتش و زار زار گریه میکرد؛می گفت: اوضاعم بدجور بهم ریخته بود، همه چیز و همه کس را منکر شده بودم تا اینکه چند شب پیش خواب این شهید را دیدم...
در تمام مسیر تشییع جلو چشمم بود، نا خودآگاه حواسم به رفتارش بود؛ هرجای مسیر، عکس شهید را که میدید، جویبار اشک از چشمانش جاری میشد.
حالش خیلیها را منقلب کرده بود؛ به مزار شهدا که رسیدیم، نشست بالاسر قبر خالی...
چادر مشکیاش را کشیده بود روی صورتش و زار زار گریه میکرد.
خیلی طول کشید تا به خودم جرئت دهم و بروم جلو تا سر حرف را باز کنم.
پرسیدم: از اقوامتان بودند؟
با سر گفت: نه
باز پرسیدم: از آشنایان یا دوستانتان بودند؟
گفت: "نه، هیچ نسبتی ندارم، تا قبل از شهادتش، حتی اسمش را هم نشنیده بودم."
کمی سکوت کردم و با تردید پرسیدم: پس چرا این همه گریه؟
نگاهش به سمت عکس شهید سیاهکالی مرادی رفت، آه بلندی کشید و گفت: "اوضاعم بدجور به هم ریخته بود، مدتی از همه چیز فاصله گرفته بودم، کارم داشت به انکار همه چیز و همه کس میرسید؛ همه از دستم عاصی شده بودند، پدرم تهدیدم کرد که منکر پدر و فرزندیمان میشوم."
آرام اشک را از گوشه چشمش پاک کرد و با صدای بغض آلود گفت:" جمعه شب، در حالت خواب و بیداری، خواب عجیبی دیدم؛ دیدم میان انبوهی از جمعیت هستم که یک تابوت را روی دوششان میبرند؛ با دیدن تابوت خیلی دلم شکست و در حالی که گریه میکردم، یکی از خانومها از میان جمعیت کنارم آمد و گفت« دخترم! به شهید توسل کن»."
آه عمیقی کشید و حرفش را ادامه داد: "بعد از آن خواب حالم خیلی دگرگون شد؛ نمیدانستم باید کجا بروم و چه کار کنم؛ روز شنبه وقتی داشتم لابلای حرفهای مجازی چرخ میزدم، عکس و خبر شهادت حمید سیاهکالی را که دیدم، خشکم زد؛ انگار برق سه فاز سرم پریده بود، بدون اینکه بدانم چرا، یکریز گریه میکردم."
باز بغض راه گلویش را بست و اشکهایش جاری شد.
بریده بریده حرف میزد: "نمیدانم چرا ولی میدانم خدا به واسطه این شهید نجاتم داده."
صدای جمعیتی که برای تشییع آمده بودند، نزدیکتر شد و انبوه مردم در حالی که تابوت شهید سیاهکالی بر روی دوششان بود، وارد مزار شهدا شدند.
گریه دختر شدیدتر شد و جمله اش را نیمه کاره رها کرد و رفت...
منبع: افسران
منبع: (خاطرات ارزشی)khatereh313.blog.ir
- ۹۴/۰۹/۱۲