روزی در نبود پدر...
فردا روز توست...
میدانم نشسته ای یک گوشه از خلوت دلت، آرام و بی صدا، دیگر از آن همه هیاهوی کودکانه ات خبری نیست...
یواشکی به دور از چشم مادر شبنم می کاری در گلدان کوچک آرزوهایت، و یا شاید با چشمه ی چشم های کودکانه ات آب می ریزی در تنگ ماهی قرمز دلتنگی ات.
امروز دیگر مثل همیشه چشم هایت به در نیست...
چشم هایت منتظر چرخاندن قفل کلید نیست تا بدوی تا زودتر بابایت را در آغوش بگیری و ببوسی و ناز دخترانه ات را در آغوشش رها کنی...
دیگر چشم هایت منتظر نیست تا از کیف بابا عروسک رویاهایت را هدیه بگیری...
امروز بجای نازو نوازش بابا تو هم در چشم هایت مثل رقیه ی بابا . ، تصویر بی جان پدر نقش بسته و خونی که رنگ آسمان را هم سرخ نمود...
می دانم چقدر امروز دلت برای بابایی تنگ شده ، شاید هم در دلت آرزو می کنی کاش حضرت آقا بود کمی در آغوشش آرام می گرفتی ...
شاید دعا کنی کاش حضرت آقا بود موهای نازت را دوباره نوازش میکرد!
همه ی
ما دیدیم بعد غم بابا تو در آغوش آقا ناز کردی آقا هم چه زیبا نازت را خریده بود و
تو حس کردی دوباره دست های بابا را...
تصور چشم های معصومانه ات
دلم را پاره پاره می کند و من امروز به تو و بچه هایی مثل تو فکر میکنم
تکیه دهی و بخوابی...
نمیدانم نازهایت را چه می کنی در کجا پنهان می کنی ...
امروز به عکس های بابا نگاه نکن دختر نازم!
کاش امروز هیچ کدام از عکس های بابا در اتاقت نباشد
کاش امروز به روزهای قبل فکر نکنی …
کاش امروز به چشم ها و دست های بابا نگاه نکنی
می ترسم تو هم مثل رقیه …
میترسم می دانم ملائک هم طاقت ندارند
می دانم که آسمان پیرهن می درد اگر تو از قاب عکس بابا نوازش بخواهی!
و مادرت چه کند وقتی می داند نگاه های تو پایان خوشی ندارد وقتی بابا دیگر نمی تواند تو را ناز دهد!
آرام بخواب شاید بابا بیاید...
روز پدر مبارک آرمیتا جان.
منبع: وبلاگ شاهد
- ۱ نظر
- ۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۰۲