دیدار با خانواده ای از تبار ابراهیم خلیل الله
کنیز ولایی یوسف زهرا(عج) | دوشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۳۰ ب.ظ
با گـریه می گفت: / مـادرت را می گویم /
می گفت:
مــن، همه ی زندگیــم علی بود؛
به عشق علی، زندگی می کردم؛
به عشق علی، نفس می کشیدم؛
...
...
حالا حتــما باید می رفتی و تنهایش می گذاشتی...!!!؟!!!
...
آری، باید می رفتی و مـادرت اسماعیلش را ذبح می کرد...
زینب(س) هـم، نفسش...عشقش...حسین(ع) اش...
زینب(س) هـم، اسمـاعیلش را ذبح کـرد...که زینـبـــ (س) شد.
مــادرت، باید علی اش را می داد، تـا خلیــل می شد.
*****
همسنگری می گفت: اگـر کربلا نرفته اید...بروید...دلتان می میرد.
راست می گفت.
من می گویم: تا به حال به دیدار خانواده شهدا رفته اید.
اگـر نرفته اید...بروید...دلـتان زنده می شود.
بــروید...تنهایی...جمعی...توقع هیچ ندارند؛
چایشان، طعــم دیگــری دارد.
سلامی بده و احوالی بپـرس...
خـرســند می شوند و خـــــرســــــــند می شوی.
*****
دیداری اینچنین در پیش است.
سلامی و بهره بردن از صفایی عظیم.
شهید بـزرگوار/ علی خلیلی / اگــر اجازه دهند،
به دیدار خانواده ی عزیز و صبورشان خواهیم رفت.
مشتاقان به این دیدار، به این آدرس مراجعه کنند.
*****
از شمـا نوشتن حتی، دل آدم را صفـا می دهد.
خوش به حالت که...
- ۶ نظر
- ۰۵ خرداد ۹۳ ، ۲۳:۳۰