تو باشکوه ترینی...
همین که سر بکنی روسری لبنانی
چنان اسیر توام نا امید از آزادی
مگر رها کندم قاسم سلیمانی
دوباره مرجع تقلید من شدی امشب
حلال شد همه بوسه های پنهانی
- ۴ نظر
- ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۵
امام خمینی(ره):
«عالم محضر خداست؛ در محضر خدا معصیت نکنیم»...
پس بیایید به جای اینکه اعمال ناپسندمون رو توجیه کنیم،
سعی در ترک آنها کرده و از "نفس" خود مراقبت کنیم
والسلام/
_________________________________
امام علی النقی علیه السلام فرمودند:
" اگر همه مردم مسیری را انتخاب کنند و در آن گام نهند، من به راه کسی که تنها خدا را خالصانه می پرستد خواهم رفت.
بحارالانوار، ج 78، ص 245
دانلود آهنگ "ماه تو" از خواننده محبوب و انقلابی، حامد زمانی عزیز
1. از امام حسن (ع) سؤال شد : زهد چیست ؟ فرمود : رغبت به تقوی و بی رغبتی به دنیا.
(تحف العقول ، ص 227)
2. از امام حسن (ع) سؤال شد : مروت چیست ؟ فرمود : حفظ دین ، عزت نفس ، نرمش ، احسان ، پرداخت حقوق و اظهار دوستی نسبت به مردم .
(تحف العقول ، ص 227)
3. از امام حسن (ع) سؤال شد : کرم چیست ؟ فرمود : بخشش پیش از خواهش و اطعام در قحطی .
(تحف العقول ، ص 227)
4. از امام حسن (ع) سؤال شد : بخل چیست ؟ فرمود : آنچه در کف داری شرف بدانی ، و آنچه انفاق کنی تلف شماری .
(تحف العقول ، ص 227)
5.از امام حسن (ع) سؤال شد: بی نیازی چیست ؟ فرمود : رضایت نفس به آنچه برایش قسمت شده ، هر چند کم باشد .
(تحف العقول ، ص 228)
6 . از امام حسن (ع) سؤال شد: فقر چیست ؟ فرمود : حرص به هر چیز .
(تحف العقول ، ص 228)
7. از امام حسن (ع) سؤال شد: شرف چیست ؟ فرمود : موافقت با دوستان و حفظ همسایگان .
(تحف العقول ، ص 228)
8. از امام حسن (ع) سؤال شد: پستی و ناکسی چیست ؟ فرمود : به خود رسیدن و بیاعتنایی به همسر .
(تحف العقول ، ص 228)
9. پناهنده به خدا آسوده و محفوخ است ، و دشمنش ترسان و بییاور
(تحف العقول ، ص 229)
10. از خدا بر حذر باشید با زیادی یاد او ، و از خدا بترسید به وسیله تقوی ، و به خدا نزدیک شوید با طاعت ، به درستی که او نزدیک است و پاسخگو .
(تحف العقول ، ص 229)
11.بزرگی کسانی که عظمت خدا را دانستند این است که تواضع کنند ، و عزت آنها که جلال خدا را شناختند این است که برایش زبونی کنند ، و سلامت آنها که دانستند خدا چه قدرتی دارد این است که به او تسلیم شوند .
(تحف العقول ، ص 229)
⛔️ استفاده از چفیه در مانتوهای جلو باز ⛔️
فکر نمی کردیم با غفلت مسئولین، روزی برسد که از نماد شجاعت و شهادت یعنی چفیه که الان زینت دوش مقام معظم رهبری است،در ابتذال و بدپوششی استفاده شود.
مسئولین بیدار شوید و الا با لگد دشمن بیدار خواهید شد و آنوقت دیگر سودی ندارد.
نماز ظهر تمام شد و آقا به پشت تریبون رفتند؛ نمازگزاران همانطور منظم در صفوف نشسته بودند. سخنران مقدمهای میچیند تا به اینجا میرسد که امروز شایعات فراوانی بین مردم پخش شده.
فردی با قد متوسط، موهای فر و کت و پیراهن چهارخانه و صورتی با تهریش مختصر که آن روزها کلیشهی چهرهی خیلی از جوانان بود، ضبط صوت به دست خودش را به تریبون رساند. ضبط را گذاشت روی تریبون؛ درست مقابل قلب سخنران! دستش را گذاشت روی دکمهی Play؛ شاسی مثل حالت پایان نوار، تق تق صدا کرد و روشن نشد.
به دقیقه نکشید که بلندگو شروع کرد به سوت کشیدن. آقا گفتند: آقا این بلندگو را تنظیم کنید! بعد خودشان را به سمت چپ کشیدند و از پشت تریبون کمی عقب آمدند. (صوت آقا: "در زمان امیرالمؤمنین، زن در همهی جوامع بشری- نه فقط در میان عربها- مظلوم بود. نه میگذاشتند درس بخواند، نه میگذاشتند در اجتماع وارد بشود و در مسایل سیاسی تبحر پیدا بکند. نه ممکن بود در میدانهای..." انفجار!)
سخنران که رو به جمعیت و پشت به قبله بود، با یک چرخش 45 درجهای به طرف چپ جایگاه افتاد. اولین محافظ خودش را به بالای سر آقا رساند و با توجه به کوچک بودن محیط مسجد، ایشان را به تنهایی بیرون برد.
عمل تا آخر شب طول کشید اما دیگر نمیشد درمان را همانجا ادامه داد. کنترل آن بیمارستان کار مشکلی بود. تنها بیمارستانی هم که میشد بعد از عمل مراقبتهای لازم را به عمل آورد، بیمارستان شهید رجایی یا قلب سابق بود؛ که آن موقع رئیسش دکتر میلانینیا بود.
هلیکوپتر خبر کردند. نمیشد بیمار را از وسط ازدخام مردم نگران کشید بیرون. محافظ پشت بیسیم گفته بود: "صدمه به قلب ایشان وارد شده". رادیو هم اعلام کرده بود جراحت به قلب آیتالله خامنهای رسیده. مردم متوجه شدند که ممکن است قلب ایشان از کار افتاده باشد؛ آمده بودند و میگفتند "قلب ما را بردارید و به ایشان بدهید!" با هزار ترفند، هلیکوپتر را وسط میدان نشاندند. تا بیمارستان دو بار مونیتور وضعیت نبض، خط ممتد نشان داد... آقا لولهی تنفس داشتند و نمیتوانستند حرف بزنند. خودشان کاملاً حس کرده بودند که دست راستشان کار نمیکند. اولین چیزی که نوشتند- با دست چپش- دو سؤال بود: همراهان من چطورند؟ مغز و زبان من کار خواهد کرد یا نه؟ .
.
.
فردا 6 تیر سالروز حادثه ترور نافرجام مقام معظم رهبری حضرت امام خامنه ای است.
اقا جان ماهم امروز اماده ایم که اگر جانمان را خواستید هدیه کنیم.
.
.
***اللهم احفظ قائدناو نائب امام زماننا؛ امام سید علی حسینی خامنه ای***
.
.
پ ن:دستت اما حکایت دارد
رحم الله عمی العباس
زمان ثمردهیاش گذشته بود و دوره بازنشستگی را طی میکرد. روزگاری طراوت و سرسبزی داشت و کودک و بزرگ از قِبَلِ او مرزوق بودند. اما اکنون تمام دلخوشیاش این بود که پیامبر اعظم ـ صلی الله علیه وآله ـ چون به ایراد سخن میایستاد بر او تکیه میکرد و این برای او از هر افتخاری بالاتر بود.
نخل خشکیدهای در شهر مدینه که توفیق همجواری با حجّت کبرای حق و برترین مخلوق در عرصه هستی را پیدا کرده بود.
او چوب خشکیدهای بود از جنس نخل، نه ادعای عقلانیّت داشت و نه خود را در حد و اندازه ما انسانها میدانست. اما تمام سرمایهاش عشقی بود که به وجود نورانی پیامبر خدا ـ صلی الله علیه وآله ـ در دل پیدا کرده بود.
چند صباحی گذشت تا این که اصحاب برای حضرت منبری سه پله از چوب درست کردند و با اجازه ایشان وارد مسجد نمودند، اما تکیه حضرت همچنان به نخل خشکیده بود.
در اثناء سخن، حضرت به سمت منبر حرکت کرد. اما چند قدم دورتر نشده بود که نخل صدایش به ناله بلند شد. نالهای از سوز دل مثل ناله مادهشتر در فراق فرزندش. و همه مردم شنیدند و به ستون حنّانه خیره ماندند که الله اکبر!
الله اکبر از این شور و اشتیاق و از این بیتحملی درد فراق!
اما او نبیّ رحمت بود و کشتی نجات امّت؛ و با همه هستی رفیق شفیق بود و یار صمیمی. و الله اکبر از این قلب آکنده از محبّت نبی حتی نسبت به آنچه که ما بیجانش میپنداریم.
او برگشت به سوی ستون و با تمام وجود او را در آغوش گرفت و خوشا به حال ستون عاشق. نخل اما صدای نالهاش عوض شد و مثل کودکی که بعد از دوری به آغوش مادر رسیده باشد هق هق گریست.
و رسول او را نوازش کرد. آن قدر که نخل در آغوش پرمهر مادر هستی آرام گرفت و گریهاش خاموش شد.
حضرت رو کرد به مردم و فرمود: به خدا قسم اگر در آغوشش نمیگرفتم تا قیام قیامت نالهاش پایانی نداشت!
و مرحبا بر ستون و هزار آفرین بر این همه ارادت و استقامت!
آری مهدیجان! او که چوب بود و بیجان، فراق حجت خدا را چند ثانیه بیشتر نتوانست تحمل کند اما ما که انسانیم و ادعا داریم سیزده قرن فراق تو را دیدهایم و هنوز صدایمان به ناله بلند نشده است! که اگر شده بود تو آمده بودی! چرا که تو پسر همان پیغمبری با همه شئونات حتی مهربانیاش منهای وحی.
آری، مشکل از ما است که لذت با تو بودن را نچشیدیم تا در رنج و درد جانسوز فراقت ناله زنیم.
ما بیشتر به نبودنت انس گرفتهایم تا به بودنت؛ پس بیا، بیا و لذت با ولی بودن و با ولی زیستن را به انسانیت بچشان.
+ اوایل دهه شصت کودکی بیش نبودم،
اما خوب به خاطر دارم آن روزهایی را که تنها شامپوی موجود،
شامپوی خمره ای زرد رنگ داروگر بود.
تازه آن را هم باید از مسجد محل تهیه می کردیم و اگر شانس یارمان بود؛
و از همان شامپوها یک عدد صورتی رنگش که رایحه سیب داشت گیرمان می آمد حسابی کیف می کردیم.
+ سس مایونز کالایی لوکس به حساب می آمد!
+ پفک نمکی و ویفر شکلاتی یام یام تنها دلخوشی کودکی بود!
+ صف های طولانی در نیمه شب سرد زمستان برای 20 لیتر نفت!!!
+ بگو مگو ها سر کپسول گاز که با کامیون در محله ها توزیع می شد؛
+ خالی کردن گازوئیل با ترس و لرز در نیمه های شب.
+ جیره بندی روغن، برنج و پودر لباسشویی ...
+ نبود پتو در بازار ، تازه عروسان را برای تهیه جهیزیه به دردسر می انداخت؛
+ و پوشیدن کفش آدیداس یک رویا بود.
+ همه اینها بود، بمب هم بود و موشک و شهید و ...
.
.
.
اما کسی از قحطی صحبت نمی کرد؛
یادم هست با تمام فشارها وقتی وانت ارتشی،
برای جمع آوری کمک های مردمی وارد کوچه می شد
بسته های مواد غذایی، لباس و پتو از تمام خانه ها سرازیر بود.
همسایه ها از حال هم با خبر بودند، لبخند بود، مهربانی بود، خب درد هم بود...
.
.
.
و اما امروز
.
.
.
+ فروشگاه های مملو از اجناس لوکس خارجی،
در هر محله و گوشه کناری به چشم می خورند و هرچه بخواهید و نخواهید در آنها هست.
+ از انواع شکلات و تنقلات گرفته تا صابون و شامپوی خارجی،
لباس و لوازم آرایش تا موبایل و تبلت و ...
+ داروهای لاغری تا صندلی های ماساژور، نوشابه انرژی زا تا بستنی با روکش طلا !!!
+ رینگ اسپرت تا...
و حال،
این تن های فربه، تکیه زده بر صندلی های نرم اتومبیل های گرانقیمت،
از شنیدن کلمه "قحطی" به لرزه افتاده به سوی بازارها هجوم می بریم.
مبادا تی شرت بنتون گیرمان نیاید!
مبادا زیتون مدیترانه ای نایاب شود!
.
.
.
متاسفانه اشتهایمان برای مصرف،
تجمل،
فخر فروشی و له کردن دیگران سیری ناپذیر شده است ... !!!
ورشکسته شدن انتشارت !!!
بی سوادی دانشجوها !!!
بی سوادی مدرسین !!!
عقب افتادگی در علم و فرهنگ و هنر !!!
تعطیلی مراکز ادبی فرهنگی و هنری و ...برایمان مهم نیست،
ولی از گران شدن اُدکلن مورد علاقه مان سخت نگرانیم!!! ...
:: می شود کتابها نوشت...
خلاصه اینکه این روزها،
لبخند جایش را به پرخاش داده و مهربانی به خشم!!!!
فقط کافیست یک ذرّه احساس کنیم که یکی مخالف نظر ماست
اونوقت چنان نابودش می کنیم که انگار هیچ خدایی رو بنده نیستیم
هرکس تنها به فکر خویش است، به فکر تن خویش!
:: قحطی امروز که ما ایرانیان در این روزگاران آن را به وضوح لمس می کنیم:
قحطی اخلاق است!
قحطی همدلیست!
قحطی رفاقت است!
قحطی عشق است!
.
.
.
قحطی انسانیت است!!!
منبع: افسران
اگر بیماری...
مسافری....
عذر شرعی داری....
توان روزه گرفتن نداری ....
یا اصلا مسلمون نیستی ....
لا اقل حرمت این ماه و نگه دار ...
اینجا مردم شهر من روزه دارند...
مردم شهر من میهان خدا هستند ...
تو با آب و غذا خوردن ، سیگار کشیدن ،
بد حجابی کردن ،چشم چرانی کردن،
دعوا کردن و ...
این مهمانی را خراب نکن!
این روزها بیشتر لبخند بزنیم
منبع: www.ammarname.ir/
شرکت کوکاکولای آمریکا اینبار در یک توهین آشکار به مسلمانان ، تصویر تبلیغاتی خود را شبیه به نماز جماعت مسلمانان منتشر کرده و به شکل و شمائلی ، نمازگزاران مسلمان را نشان داده است که گویا بطری های نوشابه کوکاکولا هستند که آنها را پهلوی هم ردیف کرده اند.
شرکت کوکاکولا علاوه بر توهین های در پس پرده خود و با توجه به عدم برخورد مسلمانان با حرکتهای زشت این شرکت ، اینبار گویا شمشیر را از رو بسته است تا به همه کسانیکه که در خواب حسن نیت هستند بفهماند که مسلمان در نظر آنها بی ارزش است و به راحتی مقدسات آنها را به مسخره خواهد گرفت و جوانان مسلمان نیز دستمزد فیگورهای روشنفکرانه خود را از دست مدیر کوکاکولا تحویل بگیرند.
راستی آیا میدانید هر بشکه کوکاکولا ( یا در واقع هر بشکه آب شکر ) را به قیمتی حدود 250 تا 300 دلار از آمریکا میخریم و بجای آن نفت را در اوج قیمت بشکه 65 دلار به آمریکا هدیه میدهیم
پیروزی غرورآفرین غیورمردان تیم ملی والیبال کشورمون در برابر آمریکا رو تبریک عرض میکنم.
بچه ها متشکریم...
ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ ،ﺣﻘﯿﻘﯽ ﻧﯿﺴﺖ!
ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﺁﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ، ﺟﺪﯼ ﺍﺵ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﯾﻢ
ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺯﯾﺎﺩ ﺩﺭﮔﯿﺮﺵ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ!
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ، ﺁﻏﺎﺯ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺫﻫﻦ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﺒﮑﻪ ﻫﺎﯼ 'ﻣﺜﻼ' ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ
ﻭ ﺍﺯ ''ﺍﺟﺘﻤﺎﻉ'' ﺩﻭﺭ ﻣﯿﮑﻨﺪ!
ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﺼﻮﺭﺍﺗﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻋﮑﺲ ﭼﻬﺎﺭﺿﻠﻌﯽ ﺑﻪ نام ﭼﻬﺮﮎ ﺧﻼﺻﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ .
ﺗﻤﺎﻡ ﺫﻫﻨﯿﺘﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﺷﺨﺼﯿﺘﺸﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﺎﯾﭗ ﺷﺪه ﺍﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺻﻔﺤﻪ ﯼ ماﻧﯿﺘﻮﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﺸﻤﺎﻧﻤﺎﻥ ﺭﮊه میروند
ﻫﺪف و ﺣﺮﻑ ﺩﻟﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﯽ ﻧﻮﺷﺖ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ...
ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻟﻬﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﯿﻢ...
ﻋﻘﺎﯾﺪﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ...
ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﯿﻢ!
ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ!
ﻧﻈﺮ ﻣﯽ ﺩﻫﯿﻢ ﻭ ﻧﻈﺮ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ!
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺣﺴﺎﺏ ﺷﺪه ﻭ ﺧﻮﺏ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ !
ﻭ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ.
ﺁﺳﻮﺩه ، ﺑﺪﻭﻥ ﻣﺸﮑﻞ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ!!...
ﺍﻣﺎ ﮔﺎﻫﯽ ﯾﮏ سهل_انگاری ﮐﻮﭼﮏ ، راه ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ ﺍﺻﻠﯽ مان کج می کند...
ﺭﺍﺣﺖ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺑﯽ ﺣﺪ ﻭ ﺍﻧﺪﺍﺯه ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﯼ ﺍﯾﻦ انحراف ﺍﺳﺖ !
* ﻣﮑﺎﻟﻤﻪ!
ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮسید ﮐﻪ ﻧﻈﺮﺧﻮﺍﻫﯽ ﺍﺯ ﯾﮏ 'ﺷﺨﺺ ﺧﺎﺹ' ﻭ ﻣﮑﺎﻟﻤﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﺮﺍیتان ﺧﻮﺷﺎﯾﻨﺪ ﺑﺎﺷﺪ...
اما ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ؟!! یک خوشایندی ساده؟!
تمام مشکلات همین است؟؟
ﻧﻪ!
ﮐﻤﯽ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺭﺿﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺣﺲِ ﺧﻮﺷﺎﯾﻨﺪﯼ ﻣﮑﺎﻟﻤﺎتتان ﺭﺍ ﮔﺴﺘﺮﺵ ﻣﯿﺪهید!
مکالمات که گسترش یافت، گفتگوها ﮐﻢ ﮐﻢ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺿﺮﻭﺭﯼ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮات شخصی و روزمرگی ها کشیده میشود...
*ﺷﻮﺧﯽ
ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻣﺨﻠﻮﻃﯽ ﺳﺖ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺷﺎﺩﯼ ﻭ شعف، آه و ﺣﺴﺮﺕ ، ﺍﺷﮏ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻭ مزاح وﺷﻮﺧﯽ!
ﻭ ﺑﯽ ﺷﮏ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺎﻃﺮه ﺍﯼ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ ، ﺣﺲ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮه نیز بدنبال آن منتقل می شود...
ﺗﺎ ﺍینجا ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺭﺿﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﺣﺲ ﻟﺬﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺘﯽ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﺮﺍیتان بوجود ﻣﯽ ﺁﻣﺪ...
ﺍﻣﺎ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺣﺲ می کنید ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺘﯽ ﺑﺎ ﻓﺮﺩی ﺧﺎﺹ ﻟﺬﺕ ﻣﯿﺒﺮید ﺑﻠﮑﻪ اگر روزی برسد ﻭ ﻧﺘﻮﺍنید ﺑﺎ ﺍﻭ ﻫﻤﮑﻼﻡ ﺷﻮید ، "ﺗﻪ ﺩلتان یک ﺟﻮﺭﯼ می شود"!
ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ؟؟
خیر! هنوز ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺧﺎﺻﯽ نیفتاﺩه ﺍﺳﺖ!
ﺍﻣﺎ ﺩﻗﺖ ﮐﺮﺩید ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﺼﻮﺭﺍتتان ﺍﺯ ﻓﺮﺩ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮ ﻫﻤﺎﻥ ﭼﻬﺮﮎ ، ﻭ ﺗﻤﺎﻡ
ﺫهنیتتان ﺍﺯ شخصیت و عقایدش ﻫﻤﺎﻥ حروف تاﯾﭗ ﺷﺪه ﺍﺳﺖ؟!
ﺍﯾﻨﮑﻪ "ﺗﻪ ﺩل جوری شود" نشانه ﺧﻮﺑﯽ ﻧﯿﺴﺖ !
ﺣﺴﯽ است ﻫﻤﺮﺍه ﺑﺎ افسردگی و اضطراب...
و این یعنی 'وابستگی' !
*وﺍﺑﺴﺘﮕﯽ
ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺣﺲ، ﮔﻔﺖ ﻭ ﮔﻮ ﻫﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﺪ !
بر ''از خود گفتن ها'' و ''از او پرسیدن ها'' می افزایید...
درد و دل کردن هایتان دوچندان می شود...
بیشتر ﺷﻮﺧﯽ می کنید، ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺨﻨﺪید و...
ﺧﻮﺩتان ﺭﺍ ﺍﻧﮑﺎﺭ می کنید!...
ﻣﯽ ﮔﻮیید: ﺍﯾﻦ ﻓﻘﻂ یک ﺣﺲ مبهم و غیر واقعی است! ﻣﮕﺮﻧﻪ ﮐﺪام ﺁﺩﻡ ﻋﺎﻗﻠﯽ به یک شخص مجازی ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ می شود؟!
با خویش سخن میگویید:
«ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﺣﺲ ﻣﺒﻬﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺻﺪﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﮐﺪﺍﻡ ﺁﺩﻡ ﻋﺎﻗﻠﯽ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ؟»
ﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﯿﺎﻝ ﺑﻪ کارتان ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯿﺪهید...
ﺍﻣﺎ ﺁﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ تاثیرات ﮔﻔﺖ ﻭ ﮔﻮﻫﺎﯼ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ،ﺷﻮﺧﯽ ﻫﺎ (ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮﯾﻦ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺑﺮ ﮔﺮﺩﻥ ﺁﻧﻬﺎﺳﺖ)، ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﮐﺮﺩﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻫﺎ را منکر شود؟!
ﮐﺴﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺗﻀﻤﯿﻦ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﮑﻼﻡ ﺷﺪﻥ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ ﺑﺎ ﻓﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺑﻮﺩﻧﺶ ﺣﺲ خوبی دارید و نبودنش شما را آزار می دهد ، ﺫهن و دلتان ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺤﺮﺍﻑ ﻧﮑﺸﺎﻧﺪ؟
ﻭ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﯿﺮﺳﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﺷﺨﺺ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮتان ، تمام وجودتان پر از دلتنگی ﻣﯿﺸﻮد...
پر از تهی!!
ﺩﻟﺘﻨﮓِ ﯾﮏ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﭼﻬﺎﺭﺿﻠﻌﯽ!
ﻭ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺷﺨﺼﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺪﺍنید ﭼﻘﺪﺭ ﺭﺍﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺭﻭﻍ !
ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ هستید ﮐﻪ ﺭﻫﺎ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﻣﺮﺍﺣﻞ ﺍﺑﺘﺪﺍﯾﯽ ﺁﺳﺎﻥ ﺑﻮﺩ اما ﺩﺭﺳﺖ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﯽ ﺷﻮید ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻨﺠﺮ ﺑﻪ دل ﻭ ﺭﺷﺘﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭتان ﺑﺰنید !
باید ابراهیمی باشید که اسماعیل ها قربانی کند...
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﻝ ﻣﺸﻐﻮﻟﯽ ﻫﺎ ﻭ ﺍﻓﮑﺎﺭﺵ ﻣﯿﺴﺎﺯﺩ ﭘﺲ ﺧﻨﺠﺮ ﺯﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﯾﻌﻨﯽ ﻧﺎﺑﻮﺩﯼ ﺧﻮیشتن تا مدتی نامعلوم!
ﻭ ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺧﻮﺩتان ﮐﺪﺍﻡ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻋﺎﻗﻠﯽ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ؟!
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ...
ﺍﻣﺎ شما ﺩﺭ ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺑﻼﺗﮑﻠﯿﻔﯽ ﻫﺎیتان، ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺩﺳﺘﺮﺳﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﻫﺎیتان،
ﺑﻪ علت ﻣﺴﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺪﺍنید ﻣﯿﺘﻮﺍنید تا آخر ﻃﯽ کنید ﯾﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ میسوزید ﻭ دلتان ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ می شود..
بیایید کمی فکر کنیم!
آیا حکمت حلال و حرام خدا همیشه پنهان است؟
باید بر این باور برسیم که هر حلالی برای خودمان سود میرساند
و هر حرامی برای خودمان ضرر دارد
لذت های خنده های حرام،درد و دل کردن های بی جهت،شادمانی و آرامشی زودگذر دارند و آنچه ابدیست اضطراب های پس از آن است.
باید یادبگیریم به اویی که آرامش ابدی میدهد اعتماد کنیم...
اعتمادی که مانع ما شود حادثه ها را تجربه کنیم.
اگر تنها پنجاه درصد اعتمادی که به اطرافیانمان داریم به دستور اویی که قدرت مطلق است داشته باشیم آرامش را بیش از این تجربه میکنیم ...
بیایید به خدایمان اعتماد کنیم :)
منبع: افسران
1. دیروز دلم در شبکه های ضریحت جا خوش کرده بود. آرام و بی قرار برای غربتت گریه می کردم. پای ثابت عَلَم روضه ها من بودم. مسئول چای خانه و شستشوی استکان های کوچک با نعلبکی های گلدار من بودم. چقدر با تو بودن لذت داشت.
و امروز در شبکه های بی فایده اجتماعی گیر کرده ام. نه آرامم و نه بی قرار.بی هویت شده ام. پای ثابت لایک های پوچ من هستم. مسئول گروه های الکی با حرف های پولکی و روابط شُلکی من هستم. چقدر بی قرار تر شده ام.
2. سال 61 شب آخر، عباس برادرانش را جمع کردو فرمود: «خواهر برادرم، زینب، دلهره دارد. او به حسین گفته، جان برادر این افراد با تو می مانند؟ تو را تنها نمی گذارند؟ حسین جان اینها تا آخرش هستند؟»
ای برادرانم به شما گفته باشم، وقتی برطبل جنگ زده شد ما فرزندان ام البنین از اولین کشته ها و پیش مرگان حسین هستیم. مبادا زینب بیش از این احساس تنهایی کند؟
و بعد عباس برای اتمام حجت به حسین فرمودند:
خدا چنین روزی را نیاورد
که ما تو را بگذاریم
و به سوی شهر خود برگردیم.
هرگز تو را ترک نخواهیم کرد.
آیا پس از تو زنده بمانیم؟
خداوند هرگز چنین روزی را نیاورد
.
.
.
و من مدتهاست حس میکنم تو را رها کرده ام.
حسین جان دوستت دارم.
اللهم عجل لولیک الفرج
تصورش هم زنده به گورم میکند..
هوایِ داغِ جنوب..
لباسِ تنگ، چسبان و پلاستیکیِ، غواصی..
درست تا زیرلبت را محکم پوشانده..
دست و پاهای بسته..
دراز به دراز، کنارِ رفقایِ جوان، زخمی و ترسیده ات..
نمیدانی چه میشود.. تیر خلاص یا شکنجه در اردوگاه..؟؟!
اما..
صدای بلدوزر، وحشت را در نفست به بازی میگیرد..
ترس.. چشمهای مادر.. دستهای پدر.. زبان درازی های خواهر.. کتانی های برادر.. گل کوچک با توپ پلاستیکی با بچه های محل.. آب یخ که شقیقه ات را به درد میآورد..
آخ.. خدایا به دادم برس.. تنهایِ تنها..
بلدوزر، پذیرایی اش را آغاز میکند.. خااااااک.. خاااااک
نفست را حبس میکنی به یادِ زمان خریدن برای زندگی در زیر آب..
صدای ِ فریادهایِ خفه ی دوستان، قلبت را تکه تکه میکند..
بدنت رویِ زمین داغِ، زیر خاکِ سرد، چسبیده به لباسِ غواصی، آتش میگیرد..
دستهای بسته ات را تکان میدهی..
دلت با تمامِ بزرگیش، قربان صدقه های مادر را طلب میکند..
هوا برای نفس کشیدن نیست..
اکسیژن ذخیره شده ات را به یادگار از دریا میهمانِ ریه هایِ خاک میکنی.. اما انگار خاک ظالم است.. هی سنگین و سنگین تر میشود..
دلت نفس میخواهد..
ریه هایت گدایی میکنند، جرعه ایی زندگی را..
مهمان نوازی میکنی..
عمیق..
اما خاک..
فقط خاک است که در ریه ات، گِل میشود..
خدایا..
کی تمام میشود..
صدای ترک خوردن استخوانهایِ قفسه ی سینه ات را میشنوی..
دوست داری گریه کنی و مادر باشد تا بغلت کند..
کاش دستانت را محکم نمی بست..
حداقل تا دلت میخواست، جان میدادی..
نه نفس..
نه دستانی باز، برایِ جان دادن..
گرما و گرما و گرما..
خدایا دلم مردن میخواهد..
مادر بمیرد..
چند بار مردنت تکرار شد تا بمیری؟؟؟!!!! .
سلام_بر_۱۷۵غواص_شهید
دوست داری گریه کنی و مادر باشد تابغلت کند...آخ..
تصورش هم زنده به گورم میکند.. صدای خفه شدن ۱۷۵ پهلوون
نه یکی نه دوتا...۱۷۵تا... که حتی نتونستن خاک ها رو از صورتشون کنار بزنن...
______________________________
در قفسِ پیله هم پروانگی کردند
مبادا در حصار تحریم بیچارگی کنیم!
دپلماسی ایستادگی جاریست؛ از فرات تا شطّ العرب:
و الله ان قطعتموا یمینی انّی احامی عبدا عن دینی!
دعای جناب خان در مدح مهدی خان هاشمی/
قربانت،
فدّات،
کودتا بُکُنی،
با ام آی سیکس رابطه بگیری،
تحریم ها رو تشدید کنی،
پولشویی کنی،
از کرسنت رشوه بگیری،
سیزده میلیارد دلار به کشور ضرر بزنی،
غیر علنی محاکمه بشی،
فقط به ده سال زندان محکوم شی،
ستاره بچینی، بوســـ بوســـ
_____________________________
پ ن:
برنامه خندوانه، یه کار نویی از آقای رامبد جوان هستش
که خارج از نقد و تمجیدهایی که ممکنه به این برنامه باشه،
از معدود برنامه های تلویزیونیه که بنده بهش علاقه دارم و
در واقع تنها برنامه ای هست که از تلویزیون می بینم.
دمشون گرم؛ خیلی باحالان!
هر شب ساعت 22 از شبکه نسیم
(در ماه رمضان، هر شب ساعت 19:30)